من یک مهندس هستم

من در بدن پدریم زندگی می کنم، بدنی که از خانواده ام به ارث برده و در آن بزرگ شده ام. اهل هیچ جای دیگری نیستم، بدنم تنها جاییست که اجازه دارم در آن زندگی کنم. گاهی به بدن های دیگر نگاه می کنم و دلم می خواهد در آن ها سر کنم، می گویند نمی شود، اما من هرگز نفهمیدم چرا، در بدنم بجز من چیزهای دیگری نیز زندگی می کنند، موجوداتی به نام درد، آن ها جاهای مختلفی در من زندگی می کنند، بعضی در ناحیه سینه، بعضی اطراف گلو و لوله مری و بعضی در مرکز سر، زیر و هسته قلب، بعضی هم در شکم و همان اطراف. من آدم اجتماعی نیستم، اما با درد هایم رفت و آمد می کنم. از کودکی با آن ها سرگرم می شدم. بعضی از آن ها از دردهای اصیل و قدیمی هستند و همه جا می شود راجع به آن ها خواند، همه هم دارند، هیچ کسی هم پنهانشان نمی کند، دسته ای هم معلوم نیست واقعا چه کسی دارد و چه کسی نه، چون هیچ کس در موردشان حقیقت را نمی گوید، اغلب آدم ها فکر می کنند دردها جای خالی لذت ها هستند، اما من که به آن ها نزدیکم، خوب می دانم غیر از این است.

اول آن ها را خوب نمی شناختم، اصلا کاری به کارشان نداشتم، اما کم کم خودشان سراغم آمدند، آن ها خودشان را معرفی نمی کردند، به نظر می رسید برای بازی آمده اند، اما سر به سرم می گذاشتند، گاهی که خیلی اذیت می کردند پدرم چیزهایی به من می داد، می خوردم و دردها موقتا می رفتند. بعدها فهمیدم این ها غذایشان است. دردها رفتار عجیبی دارند، بخصوص آن هایی که در سرم زندگی می کنند، اصلا متمدن تر از بقیه هستند، آن ها می توانند حرف بزنند، هر روز هم بیشتر می شوند. گاهی همه باهم حرف می زنند، طوری که به سختی می شود فهمید. من خیلی با آن ها سر و کله زده ام، خیلی راجع به آن ها تحقیق کردم، چیزهای زیادی از آن ها می دانم، آن ها موجودات دیکتاتور و خودخواهی هستند، مثلا شب ها تا آن ها نخوابند تو حق نداری بخوابی، صبح ها هم هر وقت دلشان بخواهد بیدارت می کنند، من بارها در این مورد به آن ها اعتراض کردم، اما حتی وقتی غذایشان را می دهی دست بر نمی دارند، هر روز هم غذایشان بیشتر می شود. هر کدام از آن ها شبیه یکی از آدم هایی که می شناسم هستند، انگار خودشان را از روی آن آدم ها کپی می کنند.آن ها برای خودشان ارزش زیادی قائل هستند، یک بار از یکی شنیدم دردها به رشد کمک می کنند، مثل سواد، اصلا دانشگاه دارند.

پدرم همیشه دوست داشت من مهندس شوم، من هم دیدم خیلی وقت است با دردها زندگی کردم، آن ها من را دوست دارند، به من برای زندگی و تغذیه احتیاج دارند، دیدم خوب بلدم درستشان کنم، آرامشان کنم، خوب بلدم از پسشان برآیم و همراهشان بخندم، به آن ها رسیدگی کنم و بفرستم سراغ زندگی خودشان.

من الان یک مهندس درد هستم.

با این حال پدرم به وجودم افتخار نمی کند.

Download | دانلود